جواب معرکه
سلام
یه روزی از روزهای خدا توی دشت خیلی بزرگ و سر سبز یه ابادی بود . ابادی پر بود از ادمای مشتی و خدا پرست از این ادمای ریا کار الکی نه از اون ادمایی که با صفای وجودشون به ادمای دور و ورشون حال خوب هدیه میدادن اون ادمای که لبخندشون تجلی حضور خدا بود . میون اون ادما یه ادم ساده ی بی شیله پیله بود به اسم اقا یاور. این اقا یاور جوون پر انرژی و خوشروی ما یه روزی که داشت توی ابادی دنبال کار میگشت به یه ادم جدید بر خورد که تاحالا توی ابادی ندیده بودش . شکستگی ابروش و جای بخیه روی بازوش لباسای شهریش باعث شده بود نظر یاور بهش جلب بشه و همین جرقه کافی بود برای هم صحبتی یاور و اون غلام از خدا بیخبره از زندوون در رفته . یاور که مجذوب چرب زبونیایی غلام شده بود بر خلاف نظر بقیه مردم ابادی که به غلام مشکوک بودن و میگفتن بهتره ازش دور بمونن روز به روز به غلام نزدیک و نزدیک تر میشد و دیقه به دیقه تکیه اش به غلام بیشتر تا جایی که کلهم پولش و داد به غلام تا یه کاسبی راه بندازن . غلامم که با دیدن اون همه پول سر از پا نمی شناخت پولا رو گرفت و شبونه از ابادی جیم زد . فردای اون شب یه یاور بی یاور مونده